وب‌سايت رسمی رضا يعقوبی

آخرین مطالب

لیبرالیسم چیست؟

لیبرالیسم چیست؟

رضا یعقوبی

یکی از مهم‌ترین عناصر یک جنبش، فلسفة اجتماعی آن است تا چارچوب‌های فکری و نظری کافی و مناسب را برای دنبال کردن آرمان‌ها و ترسیم نقشة راه و هم‌افزایی و همبستگی فراهم کند. امروزه لیبرالیسم با استقبال فراوان اما دیرهنگامی در کشور ما مواجه شده اما همچنان فقر نظری در این باره وجود دارد. بهترین راه علاج چنین معضلی ترجمة آثار کلاسیک صاحبنظران یک مکتب است که باید اعتراف کرد سوسیالیست‌ها و مارکسیست‌ها از این نظر در کشور ما بسیار جلوترند اما با این حال،‌ لیبرالیسم در حال تبدیل شدن به یک گرایش مسلط در کشور ماست، به همین دلیل ضرورت روشنگری دربارة آن هر روز بیشتر می‌شود.

 

شرح تاریخ لیبرالیسم از جایی با دشواری روبرو می‌شود که این مکتب در هر سرزمینی حکایت مجزایی دارد و متناسب با روابط سیاسی، اقتصادی، اجتماعی آن کشور، گرایش‌های متفاوتی را در دل خود پرورش داده است. مثلا لیبرالیسم آمریکایی زمانی که صنعتی‌شدن شتاب فراوانی گرفته بود، جفرسون را وا داشت که اعلام کند قوانین همیشه باید حامی کشاورزان باشند. اما در انگلستان، طبقة زمین‌داران قدرت فراوانی داشتند و مانع پیشرفت در رشد صنعت می‌شدند و به همین دلیل لیبرال‌های مکتب منچستر (کوبدن و برایت) بر آزادی قرارداد تاکید می‌کردند و به نفع صاحبان صنایع قلم می‌زدند. اما بهتر است از اولین جوانه‌های لیبرالیسم و سرزمین مادرش یعنی انگلستان شروع کنیم. لیبرال‌های اولیه پروتستان‌هایی بودند که در مقابل سلسله‌مراتب فئودالی و کلیسا از آزادی دفاع می‌کردند اما از سه جهت منظور از آزادی، «آزادی فردی» بود: از جهت شخصی تا آزادی عقیده مانع از تحمیل عقاید از جانب اقتدار کلیسایی شود، از جهت سیاسی تا قدرت مطلقه (و در آن زمان قدرت سلطنت مطلقه) حق حاکمیت بر خویش و ادارة امور جامعه به دست مردم را سلب نکند و از جهت اقتصادی تا اربابان فئودال مانع از «حق مالکیت» روستائیان بر زمین‌هایشان نشوند. آن‌ها برای این منظور از مفهوم «حقوق طبیعی» دفاع می‌کردند و منظورشان حقوقی بود که ذاتی و از بدو تولد با اشخاص است، مثل حق آزادی بیان، حق مالکیت، و سایر حقوق فردی. لیبرال‌های اولیه در مبارزه با قدرت خودکامه بر انواع آزادی‌های سیاسی و مدنی پافشاری کردند و تدابیری مثل تفکیک قوا، آزادی عقیده و بیان، مالکیت خصوصی، حقوق برابر اندیشیدند (که گاهی شامل زنان و بردگان نمی‌شد). لیبرالیسم فرانسوی که با انقلاب فرانسه و در نتیجة افکار اندیشمندان روشنگری به بار نشست از این هم رادیکال‌تر بود و با شعار «آزادی، برابری، برادری» خواستار برچیده شدن تمام انواع تمایزهای اجتماعی و تبعیض‌ها بود که منجر به شکل‌گیری جمهوری اول فرانسه شد (این یک اشتباه تاریخی است که گفته می‌شود انگلیسی‌ها فقط از طریق رفورم، سلطنت را محدود کردند و انقلاب خشونت‌باری نداشتند و فقط فرانسوی‌ها بودند که لویی را گردن زدند. شکل‌گیری جمهوری انگلستان در 1649 با گردن زدن چارلز یکم توسط الیور کرامول، اولین و آخرین رئیس جمهور انگلستان، شکل گرفت). در آمریکا توماس جفرسون نویسندة بیانیة استقلال آمریکا، اعلام کرد که جمهوری آمریکا بر اساس اصول آزادی، برابری، حق حیات و جستجوی خوشبختی بنا می‌شود و هر حکومتی که برخلاف این اهداف رفتار کند، مردم حق دارند آن را براندازند و حکومت دیگری را جایگزین آن کنند. لیبرال‌ها در همه حال، معتقد بودند به جای خواص (یا اصطلاحا نخبگان که منظور افراد دارای نفوذ مثل شاه و ملکه و اربابان و اشراف بود) مردم باید حکومت کنند و این کار از طریق تشکیل دولت مدنی که برآمده از آزادی‌های شهروندان است، امکان‌پذیر است. شهروندان (که دیگر رعیت نیستند) از طریق گسترش فعالیت مدنی، شکل دادن به جامعة مدنی و مسئولیت‌پذیری در قبال خود و جامعه و توسل به خرد، به مدیریت امور می‌پردازند و منتخبان خود را برای دورة محدودی به ریاست امور می‌گمارند و بر کار آنان نظارت می‌کنند و نظام سلسله‌مراتبی برچیده می‌شود. این نگاه در کنار انقلاب صنعتی منجر به دموکراتیک شدن لیبرالیسم و شکل‌گیری لیبرال‌دموکراسی شد که تاکید بیشتری بر اصل برابری داشت. در دموکراسی لیبرال، جامعة مدنی از دخالت‌های دولت مصون است تا گردش آزادانة افکار به تصمیم‌گیری شهروندان دربارة امور بیانجامد و قدرت از طریق آن کنترل و نظارت شود. به همین دلیل «آزادی سیاسی» و «آزادی مدنی» دو رکن اصیل و انکارناپذیر لیبرال‌دموکراسی‌اند.

لیبرالیسم کلاسیک در مقابل لیبرالیسم مدرن قرار می‌گیرد. بهترین راهی که برای تفکیک و توضیح این دو مکتب سراغ دارم، تمایز بین آزادی منفی و آزادی مثبت است. لیبرال‌های کلاسیک بیشترین تاکید را بر آزادی منفی دارند چون در دوران فئودالیسم کارگران زمین‌ها مالک کار و زمین خود نبودند و سلسله‌مراتب اشراف و زمین‌داران به آنان حق مالکیت نمی‌داد و تنها نصیبشان از کار، مقرری هفتگی (مثلا شش شلینگ) بود تا با آن معاش کنند. به همین دلیل، اصلی‌ترین تاکید لیبرال‌های کلاسیک بر عدم مداخلة دولت (قدرت‌های سلسله‌مراتبی) در «کار» کشاورزان و کارگران بود تا کشاورزان مالک زمین خویش و کار خویش باشند و کسی دسترنج آنان را که محصول کار خودشان بود از آنان دریغ نکند. به همین دلیل لاک استدلال می‌کرد کار، منشا مالکیت است. تعرفه‌های گزاف و کلانی که بر واردات و صادرات بسته می‌شد مانع تجارت آزاد شده بود و مالیات‌های سنگین، دست صنعتگران را می‌بست. در این شرایط، لیبرال‌های کلاسیک از جمله لاک، اسمیت، پین، کوبدن معتقد بودند اگر دولت دست از دخالت در تجارت بردارد، بازار به صورت خودکار خودش را تنظیم خواهد کرد و با رونق تجارت، کشورها و صنایع هم پیشرفت خواهند کرد. دولت صرفا قواعد را و قوانین بازی را تعیین می‌کند و از میدان مسابقه محافظت می‌کند تا تقلبی صورت نگیرد اما خودش در بازی شرکت نمی‌کند. این نظریه با کتاب ثروت ملل آدام اسمیت شوفا شد و با لسه‌فر فرانسوی به اوج خود رسید. فردگرایی موجود در این نظریه، یک فردگرایی رادیکال بود که افراد حاضر در جامعه را شبیه اتم‌های مجزا از هم تصور می‌کرد. با گذار به عصر صنعتی و رشد صنعت و ورود کارگران از روستاها به شهرها و جایگزین شدن روستائیان با کارگران کارخانه‌ها این نظریه کارایی خود را از دست داد. فقدان پشتوانه‌های حمایتی لازم برای جلوگیری از سوء استفاده از کارگران (مثل دستمزد پایین و ساعات کار طولانی)، نبود تدابیر لازم برای ایام بیکاری و بیمة درمانی، اصرار و پافشاری کلاسیک‌ها (که در این دوره در حال تبدیل شدن به محافظه‌کاران یعنی مدافعان وضع موجود می‌شدند) بر «خودیاری» درماندگان به این بهانه که فقر محرک اصلی برای نوآوری است، و حمایت دیگران افراد را تنبل و تن‌باره می‌کند، انشعاب جدیدی در لیبرالیسم به وجود آمد که لیبرالیسم مدرن یا جدید نامیده شد (با نولیبرالیسم اشتباه نشود). در این زمان کلاسیک‌ها از حق رای کارگران و فقرا جلوگیری می‌کردند و جمله‌ای بر سر زبان‌ها انداخته بودند که مشهور شد: «گداها نمی‌توانند انتخاب کنند» (که در ماجرای وکالت، مدیر موسسة توانا به طعنه آن را دربارة مردم ایران به کار برد و معلوم کرد حامیان شاهنشاهی در ایران از میان محافظه‌کاران‌اند). لیبرال‌های مدرن که توماس هیل گرین، لئونارد ترلانی هابهاوس و بعدا جان دیویی را پیشگام آن‌ها می‌دانند، ببیشترین تاکید را بر آزادی مثبت قرار دادند. گرچه جرمی بنتام و جان استوارت میل با نقد مفاهیمی مثل حقوق طبیعی راه لیبرالسیم مدرن را باز کردند اما خودشان جزو این لیبرال‌ها نیستند. لیبرال‌های مدرن معتقد بودند که آزادی بدون برابری یک واژة تو خالی است و اگر چه اسما آزادی نامیده می‌شود اما در عمل آزادی وجود ندارد. آزادی منفی و رادیکال اولیه منجر به انحصار منابع و صنایع در دست عده‌ای اندک شده بود که قدرت اقتصادی آن‌ها می‌توانست حتی سیاست‌های دولت را از طریق متنفذان تغییر دهد و حق رای و آزادی سیاسی و دموکراسی را بی‌اثر کند. دولت موظف است از  طریق مالیات و سیاست‌های توزیعی حدی از برابری را در جامعه برقرار کند تا افراد «قادر به آزادی» شوند. اگر لیبرالیسم کلاسیک لیبرالسیون (آزادسازی) را در عدم دخالت دولت می‌دید، لیبرالیسم مدرن آزادسازی را در حمایت‌های دولت برای جلوگیری از انحصار و برقراری حدی از توانمندی و برابری می‌دید تا افراد بتوانند اهداف خود را دنبال کنند و قدرت انتخاب داشته باشند و بتوانند به کمال و شکوفایی برسند که در متون این لیبرال‌ها با عنوان «برابری فرصت» از آن نام برده می‌شود. برای مثال آزادی قرارداد به تنهایی نمی‌تواند آزادی مناسبی بین کارگر و کارفرما به بار آورد. چون کارگر در مقابل کارفرما «قدرت چانه‌زنی» ندارد. هر روزی که کارگر گرسنه بماند، کارفرما می‌تواند با سود کمتر یا کارگر ارزان‌تر سر کند. به همین دلیل در کنار حمایت‌های دولت در ایام بیکاری، لزوم اتحادیه‌ها و سندیکاها و انواع سازماندهی‌های دیگری که پاسخگوی عصر صنعتی باشند، روشن و عملی شد. هرچند کلاسیک‌ها همچنان با سازماندهی به عنوان چیزی نافی آزادی فردی مخالف بودند، این تقابل به تفسیر جدیدی از فردگرایی انجامید که فردگرایی را به دو خوانش تقسیم کرد: فردگرایی قدیم و فردگرایی جدید. فردگرایی جدید، فرد را در پیوند با اعضای جامعه می‌دید و جامعه را یک اندام‌واره (ارگانیک) تلقی می‌کرد که کار و نفع هر کسی بر کار و نفع تمام اعضای جامعه تاثیرگذار است و در نتیجه ثروت و دانش را امری اجتماعی (نه به معنای سوسیالیستی بلکه به معنای همکاری/تعاون) می‌دانست که مردم آن را به همدیگر مدیون‌اند. اما فردگرایی رادیکال قدیم، فرد را یک اتم مجزا می‌دید که محصول و کار و ثروت و منافعش تماما به خودش مربوط و متعلق است. از اینجا بود که لیبرال‌های مدرن دیگر قائل نبودند که دولت صرفا میدان بازی و قواعد را تعیین می‌کند بلکه دولت را مکلف به ورود به میدان و جلوگیری از انحصار و سیاست‌های توزیعی می‌دانستند. نمونة دیگر آن جرجیسم/آموزه‌های هنری جرج در ایالات متحده و جنبش مالیات واحد برای جلوگیری از رانت زمین بود. لیبرالیسم مدرن در قرن بیستم با جان رالز به اوج خودش رسید که بسیاری او را بزرگ‌ترین فیلسوف سیاسی آن قرن می‌دانند. تاکید او بر «عدالت اجتماعی» زبان‌زد عام و خاص است. سازگاری برابری و آزادی/ آزادی و عدالت در آثار او به شکلی نظام‌مند شد و یک نظریة نوین را شکل داد که پیش از آن سابقه نداشت. جان رالز از دو اصل نام می‌برد که یکی بر تقدم آزادی و آزادی برابر برای شکل‌دهی به جامعه‌ای «خوش‌نظم» (به‌سامان) تاکید می‌کند و دیگری اصلی است که نامش را «اصل تفاوت» گذاشته است. رالز که «عدالت» را مهم‌ترین فضیلت نهادهای اجتماعی می‌داند همچنانکه حقیقت مهم‌ترین فضیلت برای نظام فکری است، پس از استدلال‌های موشکافانه و ماهرانة گوناگون مثل پردة بی‌خبری و اجماع همپوشان، بیان می‌کند که جامعه عبارت از مجموعه افراد جدا از هم نیست بلکه «سامانة همکاری‌ها» است و تشکیل جامعه، هدفی جز خیر مشترک نداشته است و از آنجا که منافع افراد به هم گره خورده است نمی‌توان قائل شد که این سامانة همکاری صرفا به سود عدة اندکی با سود بی‌نهایت باشد بلکه طبق اصل تفاوت «امید برخوردارترین اعضای جامعه به کسب سود فقط در صورتی باید بیشتر شود که همزمان امید محروم‌ترین اعضای جامعه به رفاه هم همراه با آن افزایش پیدا کند». یعنی فقط در صورتی که سود بیشتر او به سود بیشتر محروم‌ترین طبقات جامعه منجر شود. به عبارتی، باید سهم همکاری جامعه از ثروت خود را بپردازد. نابرابری به بیان رالز فقط در صورتی رواست که نتوان حالت دیگری از نابرابری را تصور کرد که بهتر از آن موقعیت باشد. یعنی نابرابری باید به سود همگان تمام شود و نابرابری‌های درست آن‌هایی هستند که اگر نباشند، سود کمتری برای همگان به دنبال خواهند داشت (مثل کارآفرینی که اگر سرمایة کلانی نداشته باشد نمی‌تواند ثروت بیشتر و شغل بیشتری برای کشورش ایجاد کند). «توزیع برابر را باید ترجیح داد مگر آنکه شیوة توزیعی در کار باشد که وضع هر دو نفر را بهتر کند». (نظریه‌ای در باب عدالت، ص106). دقت کنید که لیبرال‌های مدرن از جمله جان رالز نه منکر مالکیت خصوصی‌اند، نه طرفدار برابری سوسیالیستی افراطی که همه چیز را در انحصار دولت درمی‌آورد. آن‌ها صرفا تشخیص می‌دهند که سهم جامعه از ثروت موجود چقدر است و برای توزیع آن چه سیاست‌هایی باید در نظر گرفت که آزادی مثبت را برآورده کند و راه شکوفایی و به کمال رسیدن افراد و آزادی مثبت آن‌ها و برابری فرصت را هموار کند و از بی‌عدالتی شدید و سرمایه‌داری لگام‌گسیخته و بی‌بند و بار که به قیمت محرومیت بخش اعظم جامعه تمام شود، جلوگیری کنند.

این تحول در لیبرالیسم باعث شد در جهان جدید منظور از لیبرالیسم، لیبرالیسم مدرن باشد و در مقابل مخالفان آن‌ها، کسانی مثل هایک که عدالت اجتماعی را صراحتا «مرده‌ریگ» می‌نامد و آن را بهانه‌ای برای سرکوب آزادی‌ها می‌دانند، و سایر اقتصاددانان مکتب اتریش مثل میزس یا مکتب شیکاگو مثل فریدمن با او همداستان‌اند، دیگر نه لیبرال بلکه «محافظه‌کار» یا «نولیبرال» نامیده می‌شوند. در سیاست‌های عملی در قرن بیستم، تاچر در انگلیس و ریگان در آمریکا سیاست‌های آن‌ها را پیاده کردند. در حالی که کسانی هم مثل بیل کلینتون بودند که پیرو اندیشه‌های جان رالز بودند و کلینتون بارها به دیدار او می‌رفت و رسما از تلاش‌های او تقدیر کرد. البته واژة نولیبرال یک واژة جعلی نیست. محققان دانشگاه‌های معتبر جهان از جمله آکسفورد با همین عنوان دربارة آن کتاب نوشته‌اند و یک مجلد از آن‌ها با همین عنوان به فارسی ترجمه و از جانب نشر لوگوس منتشر شده است. با اینکه محافظه‌کاران خود را وارثان لیبرالیسم کلاسیک می‌دانند این ادعای آن‌ها چندان قابل اثبات نیست. چون شرایط اقتصادی-سیاسی-اجتماعی امروزین شباهتی به دوران فئودالیسم ندارد و حرکت لیبرالیسم از کلاسیک به مدرن برای برآوردن نیازهای متفاوت و جدیدی بوده که کلاسیک‌ها در زمان خودشان به هیچ وجه نمی‌توانستند آن‌ها را پیش‌بینی کنند. از طرفی به گفتة اکلشال نظریة بازار آزاد در آن زمان برای دفاع از رعایا و حقوق آن‌ها به کار می‌رفت اما امروزه برای دفاع از منافع ثروتمندان و امتیازهای اجتماعی به کار می‌رود. (بنابراین کسی مثل جان دیویی استدلال می‌کند که کلاسیک ها نباید تفسیرشان از آزادی و فردگرایی را مطلق و برخی از حقوق را «ذاتی» قلمداد می‌کردند). در حالی که لیبرال‌های مدرن «امنیت اقتصادی» را شرط اصلی پیشرفت و رونق اقتصادی می‌دانند، محافظه‌کاران استدلال می‌کنند که تولید بیشتر، ثروت بیشتری به بار می‌آورد و فراوانی تولید به شکل غیرمستقیم تمام جامعه را ثروتمند می‌کند، ادعایی که واقعیت‌های آماری خلاف آن را نشان می‌دهند. همچنین هنوز واقعیت‌ها ثابت نکرده‌اند فقر و فشار اقتصادی تاثیر بیشتری در قدرت ابتکار افراد داشته باشد تا امنیت اقتصادی اما محافظه‌کاران هم مثل چپ‌های افراطی تمایل به نادیده گرفتن و انکار واقعیت‌ها و آمارها دارند. در نهایت، لیبرالیسم همواره به دنبال آزادسازی (لیبراسیون) است. خواه کسی که در اسارت است فقیری در اسارت اغنیا باشد خواه تولیدکننده‌ یا تاجری در اسارت دولت خواه کارگری در اسارت کارفرما خواه کارفرمایی در اسارت قید و بندها خواه مردمانی در اسارت خودکامگان!

 منبع:

https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/201436

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه سازی

طراحی سایت و میزبانی وب : نوین وب گستر