وب‌سايت رسمی رضا يعقوبی

آخرین مطالب

«ما» چگونه «ما» مي‌شويم / رضا يعقوبي

تاملي در علل و دلايل مصائب تاريخي ما

«ما» چگونه «ما» مي‌شويم
رضا يعقوبي

 

در اروپا و آمريكا پس از به پايان رسيدن خشونت‌هاي برجستة قرن بيستم و سوال از چگونگي و چرايي ظهور ديكتاتورها و مستبدان بزرگي مثل هيتلر و استالين و موسوليني، پژوهشگران هر رشته از منظر خاص خود به اين علل و دلايل پرداختند و كتاب‌ها نگاشتند و منابعي فراهم آوردند كه امروزه هر كس بخواهد در اين باره آگاهي كسب كند يا تحقيق كند، نه محدوديتي پيش رو دارد و نه فقداني. از گريز از آزادي فروم گرفته تا جامعة باز پوپر (كه جزو اولين‌ها هستند) تا آثار جديدي كه به دست دادن كتاب‌شناسي آن‌ها نيازمند كتابي مستقل است.

فلاسفة سياسي غرب، روانشناس‌ها و روانكاوها، جامعه‌شناس‌ها، منتقدان، اديبان، تاريخ‌نگاران، هر كدام در اين زمينه سهمي دارند و حقي ادا كرده‌اند. اما اين دست تحقيق‌ها دربارة تاريخ و سرگذشت و علل و دلايل مصائب تاریخی ما اندک و کمیاب‌اند. حتي كساني كه دربارة مشروطه يا شكست مصدق و پيروزي كودتاي 28 مرداد دست به تحقيق و نگارش مي‌زنند بيشتر به خطاهاي سياسيون و روحانيون و خطاهاي آشكاري اشاره مي‌كنند كه در شكست هر جنبش ديگري آشكار و عيان‌اند و پي بردن به آن‌ها دشواري چنداني ندارد. اما كمتر كسي مي‌پرسد زمينة روانشناختي كنش‌ها و واكنش‌هاي مردم آن زمانه چه بود، زمينة جامعه‌شناختي‌شان چطور؟ چه زمينة فكري خاصي باعث آن فعاليت‌ها يا شكست آن‌ها شد؟ و حتي عميق‌تر و به سبك فلاسفة مغرب‌زمين: چه چيزي در نهاد بشر هست كه باعث مي‌شود در فلان زمينة تاريخي يا اجتماعي فلان واكنش را داشته باشد؟ آيا تاريخچة پژوهش‌هاي ما در اين زمينه‌ها، تاريخچة افسوس‌ها و مقصريابي‌هاست؟ يا بايد زمينه‌ها و علل و دلايل فكري، اجتماعي، روانشناختي، فرهنگي را هم به حساب آورد و در نظر گرفت؟(عمدا از زمينة سياسي نام نبردم چون بيشتر نوشته‌ها و پژوهش‌ها در همين باب است).

چند نمونه از فاجعة هيتلر و نازيسم مثال بياوريم. اين واقعة تلخ و دهشتناك كه در تاريخ ما فقط با حملة مغول يا كشتار اهالي اصفهان به دست تيمور قابل مقايسه است(حدود هفتاد هزار نفر كه فقط از حيث ددمنشي قابل قياس است نه از حيث وسعت فاجعه كه نسل‌كشي نازي‌ها نزديك به شش ميليون نفر برآورد مي‌شود)، پس از فروكشي، اذهان محققان غربي را به خود مشغول كرد. اريك فروم از اعضاي برجستة مكتب فرانكفورت در كتاب گريز از آزادي به علل روانشناختي اين فاجعه پرداخته است، هانا آرنت، از منظر نوعي فلسفة ذهن سياسي، هابرماس و اعضاي مكتب فرانكفورت با ديد انتقادي به مدرنيته و ليبرال‌هاي بزرگ مثل آيزايا برلين با بررسي زمينه‌هاي فكري و تاريخي به اين واقعه پرداختند و بسياري انديشمندان و نظريه‌پردازان ديگر كه از حوصلة اين نوشته خارج‌اند.

هر قدر كه بخواهيم مي‌توانيم دربارة علل سياسي و تاريخي مشروطه، به توپ بستن مجلس، كودتا و هزاران واقعة ديگر قلم‌فرسايي كنيم اما هر چه كنيم جاي فقدان عظيمي هنوز باقي است: زمينه‌هاي فكري، روانشناختي و اجتماعيِ پس‌گردها و درجا زدن‌هاي ما كدام‌اند؟ چه تعاليم و آموزه‌هايي در ما نهادينه شده‌اند كه باعث مي‌شوند هميشه دست تقدير را فعال‌تر و موثرتر از كنش فردي بدانيم؟ چه زمينه‌اي باعث شده است قبل از مسئوليت‌پذيري، به پيشامدها و رضا به قضا و هر چه پيش آيد خوش آيد، فكر كنيم؟ روانشناسي تسليم مشيت شدن قبل از كنش در جامعة ما چيست؟ زمينة اجتماعي‌اش چيست؟ زمينة فكري‌اش چطور؟ مهم‌تر از همه، چرا قبل از دست زدن به عمران و آباداني، توسعه و پيشرفت به هويت و سنت فكر مي‌كنيم؟ چرا قبل از رفاه به خودخواهي و خودپرستي فكر مي‌كنيم؟ چرا مدرن شدن براي ما به معناي نفسانيت و خودخواهي و اصطلاحات دهان‌پركني مثل خودبنيادي! و خودموضوعي! است؟(سواي اينكه معلوم نيست خودبنيادي كه خاصيت جوهر در فلسفه است از كجا و چرا به انسانِ خوستار رفاه اطلاق مي‌شود؟ اصطلاح خودمحوري بهتر نيست؟) اين‌ها پرسش‌هاي توام با ملامت نيستند، پرسش‌هايي هستند كه دليل نام بردن از آن‌ها، بي‌پاسخ گذاشتن آن‌هاست. اميدوارم در اين نوشته بتوانم به سهم خودم به اين پاسخ‌ها نزديك شوم.

پرواضح است كه تاريخ گذشتة سياسي ما، تاريخ اميال شاهان، شكست‌ها و پيروزي‌ها و بي‌ثباتي‌هاي اجتماعي و سياسي، شورش‌هاي ديني(مخصوصا در زمان عباسيان) است، نه تاريخ نظريه‌هاي سياسي و تقسيم‌بندي انواع حكومت و آزمون و خطاهاي آن‌ها(تا قبل از مشروطه). مردماني را تصور كنيد كه (1) از نظر سياسي چيزي به نام ثبات را تجربه نمي‌كنند، اگر كسي شصت يا هشتاد سال عمر مي‌كرد، ممكن بود به ازاي هر دهه از عمرش يا كمتر، يك حكومت، خاندان، سلسله يا شاه جديد را به خود ببيند. شاهد رخ دادن جنگ‌هاي فراواني باشد و عزل و نصب‌ها به جاي بركناري و انتصاب، مساوي با كور شدن يا زنداني شدن يا كشته شدن صاحب‌منصبان باشند. (2) از نظر اقتصادي هر چند سال از عمرش را با وضع تازه‌اي سر كرده است. روزي تاجر بوده، روزي گدا، روزي كاسب بوده، روزي چوپان. گاه راهزنان سرمايه‌اش را غارت كرده‌اند، گاه در لشكركشي متجاوزان، اموال و كسانش را از دست داده، يا مورد غضب شاه قرار گرفته و گاه هم پيش مي‌آمده كه روزگاري را به خوشي سپري كرده باشد. (3) هر بار و با حملة قوم جديدي از اقوام بيگانه از هويت فرهنگي خودش بيگانه گشته و گاه مانند فردوسي به فكر احياي اين هويت افتاده و گاه مثل ابن‌سينا هويت جديد را پذيرفته و با كوششي تاريخي و تمدن‌آفرين آن را پربار و غني كرده و از هويت قبلي خود هم غافل نمانده است. نيز، تحقيري كه ملازم اين‌دست شكست‌هاست تاثير فاجعه‌باري بر تمام عرصه‌هاي فرهنگي و رواني مي‌گذارد. فقدان اين سه نكته، يعني ثبات سياسي، اقتصادي و فرهنگي(از جنبة روانشناختي) فقدان مهم‌ترين امور در عرصة اجتماع‌اند. از اينجا به يك نتيجه‌گيري خاص مي‌رسم:

اغلب تاريخ‌نگاران يا جامعه‌شناسان از زمينه‌هاي فكري به وقايع اجتماعي مي‌رسند. مثلا از زمينه‌هاي فكري قبل از انقلاب فرانسه، شكل‌گيري رويداد انقلاب را نتيجه مي‌گيرند و بايد بگويم كه چنين چيزي اصلا نمي‌تواند يك قاعدة عام باشد. گاه هست كه علل اجتماعي و تاريخي، منجر به اتخاذ آموزه‌ها يا تعاليم فكري خاص مي‌شوند. دربارة گذشتة ما اين نكته صادق است. علت به انزوا رفتن مكتب فكري معتزله و رواج انديشه‌هاي اشاعره، احوال اجتماعي و تاريخي بود نه برعكس. براي روشن شدن اين نكته جامعه‌اي را در نظر بگيريد كه در آن كشاورز به ناگاه محصول يك يا چند سال تلاش خود را غارت شده يا زير سم ستوران متجاوز مي‌بيند، تاجري را در نظر بگيريد كه بيش از ده‌ها بار بعد از تلاش و كوشش و كسب سود، با حادثه‌اي تمام مال‌التجارة خود را از دست داده و هر بار كه از نو شروع كرده و ساماني گرفته با حادثة مشابهي، همه چيز را باخته و گاه موفق به رونق مجدد شده و گاه ديگر كمر راست نكرده است. دكان‌داري كه بارها سرماية خود را باخته و شهروندي كه قتل عام‌ها ديده و بي سر و همسر شده و فرزندانش كشته شده‌اند. كتابخانه‌هايي كه سوخته‌اند و بناهايي كه ويران شده‌اند(بارها از اين طريق معماري و هنر يك دوره به پايان رسيده است). عجيب نيست كه در چنين شرايطي، آموزه‌اي كه از جانب اقشار جامعه پذيرفته و رواج داده مي‌شود، آموزه‌اي باشد كه موجب تسكين خاطر و آسودگي روان شود و گاه حتي فراتر از اين، آموزه‌اي كه موجب تخدير شود تا اين بلاهاي ناگهاني را براي جامعه تحمل‌پذير كند.(اين همان رخدادي است كه آيزايا برلين در كتاب ريشه‌هاي رومانتيسم به درستي آن را «عقدة حقارت ملي» ناميده است. او مي‌گويد آلمان پس از شكست در جنگ سي ساله و در اثر كشتار و شكست فجيع آن زمان، به جاي هنر و علم و پيشرفت كه مشخصة فرانسه و انگليس در آن دوره بود، به تعاليم لوتر و زهدورزي و حيات معنوي و خوارداشت دانش روي آورد. چاپ ششم، ص71).  پس جاي تعجب نيست كه در چنين جامعه‌اي، اختيار فردي ناديده گرفته شود و به جاي مسئوليت‌پذيري بر تسليم و رضا و به جاي آينده‌نگري بر خوشي كنوني تاكيد شود (كه اشعار خيام مالامال از اين مضمون است: اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم/ اين يك دم عمر را غنيمت شمريم..)، به جاي تلاش بر توكلِ بي‌مبنا (نه توكلي كه با آن بايد زانوي شتر را ببنيديم)، به جاي كنش‌وري بر تنبلي، به جاي رفاه بر ايثار، به جاي عقلانيت بر احساس و به جاي واقع‌بيني بر آرمان‌گرايي و اساسا خارج بودن امور از دست بشر تاكيد شود. حجم فلسفه‌ورزي‌ها و اشعار با اين معاني و مباني براي توجيه اين مكاتب فكري در سنت ما بسيار فراوان است. پر واضح است كه از اين تعاليم نه يك جامعة كوشاي مسئوليت‌پذير و آباد و آگاه و خلاق بلكه جامعه‌اي بي‌اراده، تخدير شده، سست و منفعل و نااميد به بار مي‌آيد. هرچند چنانكه گفتيم، تعاليم، شكل‌دهندة اين جامعه نبودند بلكه وضع اجتماع و روان براي تسكين خود به سوي اين آموزه‌ها رفت.

نكتة مهم ديگر كه نبايد از آن غافل شد اين است كه اين تعاليم هرگز موجب به بار آمدن جامعه‌اي اخلاقي و فضيلت‌مند نخواهند شد. با نگاهي به وضع جوامع آن زمان يا وضع كنوني جوامعي كه اين خصلت‌ها در آن‌ها نهادينه شده، با اين تبيين جاي تعجب نخواهد ماند كه چرا بيشتر افراد در اين جوامع، خصايص بارزي همچون دروغ‌گويي، تنبلي، مسئوليت‌گريزي، حسادت، بخل و فريبكاري(در اصطلاح عاميانه بدجنسي) دارند. در چنين جوامعي، اين خصايل نه ريشة فردي بلكه ريشة اجتماعي-روانشناختي دارند. بدين شرح كه وضع نابسمان جامعه، منجر به اخذ تعاليم پيش‌گفته مي‌شود، آن تعاليم نه به عنوان مباني اعتقادي سالم بلكه به عنوان مخدر اتخاذ مي‌شوند. در مرحلة بعد نهادينه شدن آن تعاليم منجر به سستي اراده‌ها و عزم‌ها و باور به تغييرناپذيري اوضاع مي‌شود و اين سستي نهادينه‌شده و البته ناخودآگاه، منجر به رذايل اخلاقي عملي مي‌شوند: شخص در ناخودآگاه خود باور دارد كه تلاش، بي‌فايده است و اوضاع ناگهان دگرگون مي‌شود، پس كنش‌وري و تلاش برايش معنايي ندارد. آن‌وقت در مقابل پيشرفت و رفاه ديگران نه در موضع رقابت بلكه در موضع خشم قرار مي‌گيرد(حسادت) و در نتيجه به جاي تلاش براي كسب موفقيت، خواهان عدم موفقيت ديگري مي‌شود(چون ناتواني در ناخودآگاه او نهادينه شده است). در نتيجه شخص به جاي تلاش صادقانه به فريبكاري (چون نمي‌داند چرا به نحو ناخودآگاه از سختي كشيدن پرهيز مي‌كند)، به جاي صداقت به ريا و دورويي، به جاي رقابت به حسادت و در نتيجه به خيانت و هر چه راه ميان‌بر براي موفقيت است، سوق داده مي‌شود (بماند كه احساس سرخوردگي و احساس بي‌ارزشي و باور نداشتن به خود، فقدان احساس ارزش به خود از همين جا مي‌آيد كه از عوارض دروني و رواني اين فرايند است). همچنين بايد دانست كه محصول چنين جامعه‌اي، افرادي ترسو است كه خود را در مقابل قدرت‌ها ناتوان مي‌بينند و منفعت‌طلبي آن‌ها هم از همين حس ترس ناشي مي‌شود.

از نظر فكري هم در چنين جوامعي افكار ضدبشري و واپس‌گرا به بار مي‌نشيند. چون همزمان با انكار مدرنيته و نفساني دانستن رفاه و توسعه، به ناخودآگاهِ جمع، اين پيام را مي‌دهند كه: آسوده باشيد و نگران تلاش و كوشش جدي نباشيد. رسيدن به اين‌ چيزها، رسيدن به نفسانيت و هوس و خودخواهي و خودبنيادي و خودموضوعي است! انسان مدرن انساني از خودبيگانه است! انسان مدرن با حقيقت بيگانه گشته و از خدا دور شده است و فقط خودش را مي‌بيند! و از اين دست گزاره‌ها كه اين پيام ضمني را با خود دارند: «آزادي و رفاه و توسعه، مستلزم كار و تلاش و مسئوليت‌پذيري است، اين‌ها توجيه‌ها و بهانه‌هاي خوبي براي پرهيز از تلاش توست. از همين‌ها بهره ببر و راه‌هاي ميان‌برت را پيدا كن». حتي بدتر از اين، با رواج اين دست انديشه‌هاي ضدانساني و بي‌مقدار دانستن زندگي و رفاه شخص، توجيه بسيار كارآيي براي كسي مثل هيتلر فراهم مي‌شود كه افراد را با اين‌دست انديشه‌ها به كام مرگ بفرستد. كافي است ببينيد چند نفر از انديشمندان حامي حزب نازي، دشمن مدرنيته و مروج ارجح بودن آرمان بر انسان بوده‌اند. (البته ما منكر لزوم نقد مدرنتيه و هر رويكرد بشري ديگري نيستيم اما دشمني غير از نقد است. نقد به قصد اصلاح است و دشمني به قصد نابودي).

رواست اگر بگويم ما به لحاظ نظري به اين دليل با غرب در ستيزه‌ايم كه راه ميان‌بر را انتخاب مي‌كنيم: به جاي تلاش و توسعه و پرداختن به مباني و آباداني بر گذشتة خود تاكيد مي‌كنيم و مي‌باليم و با چند برچسب ساده مثل آنچه گذشت، خود را بهتر و برتر از آن‌ها مي‌دانيم. ما سنت پر از معنويت و كمالات خود را داريم و آن‌ها مشتي افراد از خودبيگانه و خودخواه و هوس‌پرست‌اند. به همين راحتي سر به سر مي‌شويم. رواج ايده‌آليسم و مكاتب ذهن‌گرا و مابعدالطبيعه‌هاي غليظ هم از همين روست.

برگرديم به بحث دربارة بي‌ثباتي در سطح جامعه و اقتصاد و سياست. تغيير بنيادين جهان در تمام اين سده‌ها در اين راستا بوده است كه اين تغييرات برق‌آسا و خانمان‌سوز در سطح جامعه، جاي خود را به ثبات بدهند. ثبات سياسي، اقتصادي، اجتماعي، رواني و نيز انتقال تغييرات از سطح جامعه به سطح حاكميت كه در ساختارها به شكل دموكراسي درآمده است: تغيير افراد و رويه‌ها به جاي تغيير حكومت‌ها و سياليت حاكيمت به جاي سياليت جامعه. كم‌كم تعصب جاي خود را به تساهل داد و از آن هم فراتر رفت(تام پِين 1737-1809 از انديشمندان روشنگري بود كه تساهل را نسخه‌بدل تعصب مي‌دانست و به فراتر از آن يعني تكثرگرايي قائل شد). مالكيت خصوصي شكل حقوقي پيدا كرد و اموال اشخاص تا جاي ممكن از دسترس و دستبرد هر كس حتي حكومت‌ها و قدرت‌ها خارج شدند. جان انسان‌ها داراي كرامت ذاتي دانسته شد و نظريه‌هاي سياسي تلاش كردند تا جايي كه امكان دارد، ساز و كاري فراهم كنند كه از شخص در مقابل قدرت‌ها محافظت كند. فردگرايي جاي قرباني شدن فرد در پاي مصلحت جمع را گرفت و حوزة خصوصي افراد گرامي‌تر از سعادت اخروي‌شان دانسته شد. در چارچوب ثبات‌هاي حاصل از اين سازوكارها، تلاش‌هاي فردي به ثمر مي‌نشيند و دگرگوني اوضاع به جاي حواله دادن به تقدير و بخت و سرنوشت به مسئوليت‌پذيري شخص واگذار مي‌شود. اندوختة او به باد نمي‌رود و تا جاي ممكن، ضرر و زيان او، حاصل خطاهاي خود اوست نه خطاهاي خودكامگان يا مديران كلان. بي‌اخلاقي و سستي و حسادت جاي خود را به فضيلت و صداقت و رقابت مي‌دهند و فريبكاري با به بارآوردن بي‌اعتمادي، به جاي منفعت، بي‌اعتباري شخص را با خود مي‌آورد و در نتيجه زيان‌هاي بعدي او را. در دورة متاخر، برخي انديشمندان سياسي مانند اوكشات، فراتر از ليبراليسم كلاسيك، حكومت‌ها را به حكومت‌هاي هدف‌سالار و قانون‌سالار تقسيم مي‌كنند كه اولي حكومتي است در پي اهداف و ديگري حكومتي است در پي حكومت قانون. در اولي اهداف اهميت بيشتري دارند و وظيفة حكومت، مديريت منابع انساني براي حصول آن اهداف است اما دومي، در پي ايجاد چارچوبي قانوني است كه در آن چارچوب افراد بتوانند به اهداف و منافع شخصي خود دست پيدا كنند. در واقع در چنين حكومتي، قانون نه ابزار بلكه خود هدف است، نوعي تسهيل‌گر كه راه تلاش فرد را هموار مي‌كند و از مزاحمت منافع افراد با يكديگر جلوگيري مي‌كند.

 منبع: 

http://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/155992/

 

 

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه سازی

طراحی سایت و میزبانی وب : نوین وب گستر