وب‌سايت رسمی رضا يعقوبی

آخرین مطالب

روزه و رمضان در اشعار سعدی، مولانا و حافظ / رضا یعقوبی

منتشر شده در روزنامه اطلاعات طی سه شماره مورخ پنجشنبه 12 و 19 و 26 تیر ماه 1393 

مقدمه:

در مقاله پیش رو ابتدا به بررسی مفهوم روزه داری از نگاه سعدی می پردازیم و آداب خوردن و مفاسد پرخوری و محاسن اعتدال در آن را یادآور خواهیم شد؛ سپس خواهیم دید که چگونه حافظ به عنوان یک ناقد جامعه دینی به آسیب شناسی رمضان و روزه داری در جامعه دینی زمـان خویش می پردازد. آنگاه برداشت متعالی و عمیق مولانا از روزه داری را به تصویر خواهیم کشید.

 

همه‌ ما از رمضان، بهره‌ای و نصیبی داریم. هر كدام از ما هرچند از فضاهای معنوی و عبودی فاصله گرفته باشیم و زنگار دنیا بر آیینه‌ قلوبمان نشسته باشد، در این ماه به قدر طاقت خویش بویی استشمام می‌كنیم و بهره‌ای می‌بریم. اما بر سر آنیم كه به دیدار «عاكفان كعبه جلال» و «واصفان حلیه جمال» حق برویم تا وصف این ماه عزیز را از عزیزان حق و واصلان ره بشنویم. هرچند كه همگی به «تقصیر عبادت معترفند» و «به تحیر منسوب»، اما آن كه قدمی بیش رفته و در ارتفاع بالاتری منظره را می‌بیند، نسبت به خاك‌نشینان بینش و بینایی درست‌تری دارد و وصف منظره را لایق‌تر است.

ابتدا دست یاری به سوی شیخ سخن و حكیم خندان، سعدی شیرازی دراز می‌كنیم و از او می‌خواهیم كه از این بستان ما را تحفه‌ای كرامت كند و از درخت گل دامنی پر هدیه اصحاب كند.همچنان كه بر اهل فن پوشیده نیست، سعدی در سرتاسر آثارش، هم در گلستان و هم در بوستان، نگاهی اجتماعی به مسائل دارد. او یك منتقد اجتماعی است و مسائل دینی و مذهبی را هم از این دریچه‌ خاص می‌نگرد. چنان كه این دید جامعه‌شناختی در تمام آثار او بر دیگر نقطه‌نظراتش غالب است.

گاهی هم روزه و رمضان برای او فقط دستمایه‌ شاعری است، بی‌آنكه بخواهد روزه و رمضان را در مقام خود بنشاند و یا مخاطب را از حقیقت آن واقف گرداند، بلكه فقط بهانه‌ای برای انتقال مضمون است. در چنین حالتی روزه و رمضان در نگاه او هیچ فرقی با گل و سرو و چمن و یاسمن ندارد:

توبه كند مردم از گناه به شعبان

در رمضان نیز چشم‌های تو مستست

* * *

باز آ كه در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه دار بر الله اكبر است

* * *

دیگران را عید اگرفرداست ما را این دمست

روزه‌داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

* * *

كسان كه در رمضان چنگ می‌شكستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشكستند

* * *

ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان

عقل باور نكند كز رمضان اندیشد

در چنین مواقعی سعدی نگاهی درجه سوم به رمضان دارد. گاهی هم سعدی نگاه درجه دوم دارد، یعنی با حفظ منزلت و شأن روزه از آن می‌گذرد و برای رساندن پندی اخلاقی آن را به خدمت اخلاق درمی‌آورد:

شنیدم كه نابالغی روزه داشت

به صد محنت آورد روزی به چاشت

به كتابش آن روز سائق نبرد

بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد

پدر دیده بوسید و مادر سرش

فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وی گذر كرد یك نیم روز

فتاد اندر او ز آتش معده سوز

به دل گفت اگر لقمه چندی خورم

چه داند پدر غیب یا مادرم؟

چو روی پدر در پسر بود و قوم

نهان خورد و پیدا به سرد برد صوم

كه داند چو در بند حق نیستی

اگر بی‌وضو در نماز ایستی؟

پس این پیر از آن طفل نادان‌تر است

كه از بهر مردم به طاعت در است

كلید در دوزخست آن نماز

كه در چشم مردم گذاری دراز

اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات

در آتش فشانند سجاده‌ات

پسری كه هنوز خردسال بوده است روزی قصد روزه می‌كند و با تشویق و تحسین اعضای خانواده روبرو می‌شود و از رفتن به مكتب معاف می‌شود. هنگام ظهر در اثر فشار گرسنگی دل از كف می‌دهد و نهانی چند لقمه طعام می‌خورد تا پنهانی روز را بدون روزه سر كند. این خردسال به دلیل عدم بلوغ فكری و عدم آگاهی از مسائل عبودی، خدا را در نظر نداشته و چون روزه را به نیت تحسین والدین گرفته بود نهانی طعام می‌خورد و آشكارا خود را روزه‌دار ‌نمایاند. سعدی می‌گوید وقتی پروای حق نداری چه فرقی می‌كند با وضو نماز بخوانی یا بی‌وضو؟ به هر حال مردمان شما را در حال نماز می‌بینند و از كجا باید بفهمند كه وضو دارید یا خیر؟ به همین دلیل است كه سعدی پیشوایان روی در مخلوق را پشت به قبله می‌داند:

پیشوایان روی در مخلوق

پشت بر قبله می‌كنند نماز

گاهی هم سعدی به عادت مألوف خود نگاه جامعه‌شناسانه به مسئله دارد. زنی از شوی خود می‌خواهد كه از مطبخ سلطان برای فرزندان طعام بیاورد، اما سلطان آن روز را روزه گرفته است و در مطبخ كسی نیست. زن لب به شكایت می‌گشاید و روزه سلطان را به باد انتقاد می‌گیرد:

كه سلطان از این روزه گویی چه خواست؟

كه افطار او عید طفلان ماست

خورنده كه خیرش برآید ز دست

به از صائم الدهر دنیاپرست

مسلم كسی را بود روزه داشت

كه درمانده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم كه سعیی بری

ز خود بازگیری و هم خود خوری

گویی سعدی می‌خواهد عبادات و آداب شرعی را هم به خدمت جامعه دربیاورد. روزه‌ای كه محصول اجتماعی ندارد، به نظر او چیزی كم دارد. وقتی روزه‌ سلطان به گرسنگی خلق می‌انجامد، همان بهتر كه قصد روزه نكند و مطبخ خود را چون همیشه گرم نگه دارد.

آنجایی هم كه سعدی نگاه درجه اول به روزه دارد، از خود روزه نامی نمی‌برد و به آداب خوردن و پرهیز از شكمبارگی و فواید كم‌خوری می‌پردازد:

«عابدی را حكایت كنند كه شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بكردی. صاحبدلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضل‌تر بودی.

اندرون از طعام خالی دار

تا در او نور معرفت بینی

تهی از حكمتی به علت آن

كه پری از طعام تا بینی»

یا آن طبیبی به خدمت پیامبر (ص) می‌رسد و شكایت می‌كند كه چرا در دیار شما كسی بیمار نمی‌شود و پیامبر (ص) پاسخ می‌دهد: «این طایفه را طریقتیست كه تا اشتها غالب نشوند نخورند و هنوز اشتها باقی بود كه دست از طعام بردارند. حكیم گفت این است موجب تندرستی.

سخن آنگه كند حكیم آغاز

یا سر انگشت سوی لقمه دراز

كه ز ناگفتنش خلل زاید

یا ز ناخوردنش به جان آید

لاجرم حكمتش بود گفتار

خوردنش تندرستی آرد بار

جایی هم اردشیر بابكان از حكیمی عرب می‌پرسد كه چه مقدار خوراك روزانه كافی است و حكیم پاسخ می‌دهد: «این‌قدر كه تو را بر پای همی دارد و هرچه بر این زیادت كنی تو حمال آنی.

خوردن برای زیستن و ذكر كردن است

تو معتقد كه زیستن از بهر خوردن است»

یك بار هم دو درویش خراسانی كه «یكی ضعیف بود كه به هر دو شب افطار كردی و دیگر قوی كه روزی سه بار خوردی»، روزی به خاطر تهمتی كه بر آنان می‌بندند تا دو هفته در خانه‌ای زندانی می‌شوند. پس از دو هفته وقتی در را باز می‌كنند «قوی را دیدند مرده و ضعیف را جان سالم به در برده». وقتی از حكیمی در این باره پاسخ می‌طلبند می‌گوید: «آن یكی بسیار خوار بوده است طاقت بی‌نوایی نیاورد به سختی هلاك شد. این دگر خویشتن‌دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر كرد و به سلامت بماند.

چو كم خوردن طبیعت شد كسی را

چو سختی پیشش آید سهل گیرد

وگر تن‌پرورست اندر فراخی

چو تنگی بیند از سختی بمیرد»

و یا این حكایت كه آن را به تمامی می‌آوریم: «یكی از حكما پسر را نهی همی كرد از بسیار خوردن كه سیری مردم را رنجور كند. گفت ای پدر گرسنگی خلق را بكشد. نشنیده‌ای كه ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به كه گرسنگی بردن. گفت اندازه نگه دارد كلوا و اشربوا و لاتسرفوا.

نه چندان بخور كز دهانت برآید

نه چندان كه از ضعف جانت برآید

* * *

با آن كه در وجود طعام است عیش نفس

رنج آورد طعام كه بیش از قدر بود

گر گلشكر خوردی به تكلف زیان كند

ور نان خشك دیر خوردی گلشكر بود

رنجوری را گفتند دلت چه می‌خواهد گفت آن كه دلم چیزی نخواهد.

معده چو كج گشت و شكم درد خاست

سود ندارد همه اسباب راست

باز هم وقتی می‌خواهد اعتدال در خوردن را به ما بیاموزد و از افراط در پرخوری پرهیز دهد، می‌گوید: «حكیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بكنند اما قلندران چندان كه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی كس.

اسیر بند شكم را دو شب نگیرد خواب

شبی ز معده سنگی شبی ز دل‌تنگی»

در بوستان و در باب قناعت آورده است:

به اندازه خور زاد اگر مردمی

چنین پرشكم آدمی یا خمی؟

درون جای قوتست و ذكر و نفس

تو پنداری از بهر نان است و بس

نـــدارند تـــن‌پروران آگهــی

كه پرمعده باشد ز حكمت تهی

دو چشم و شكم پر نگردد به هیچ

تهی بهتر این روده پیچ پیچ

جای دیگری هم سعدی شكم تنگ را بر دل تنگ ترجیح می‌دهد و بیم آن دارد كه اگر در روزگار بسیاری نعمت بسیار بخورد روز تنگی جان به در نبرد:

اگر هرچه باشد مرادت خوری

ز دوران بسی نامرادی بری

تنور شكم دم به دم تافتن

مصیبت بود روز نایافتن

به تنگی بریزاندت روی رنگ

چو وقت فراخی كنی معده تنگ

كشد مرد پرخواره بار شكم

وگر درنیابد كشد بار غم

شكم بنده بسیار بینی خجل

شكم پیش من تنگ بهتر ز دل

روزی هم مردی در بصره از حرص رطب خوردن بر درخت می‌شود و با سر به زمین می‌افتد و در دم جان می‌دهد. وقتی از قاتل او سؤال می‌پرسند پاسخ می‌دهند كه قاتل او شكم اوست:

شكم دامن اندر كشیدش ز شاخ

بود تنگدل رودگانی فراخ

شكم بند دستت و زنجیر پای

شكم بنده نادر پرستد خدای

برو اندرونی به دست آر پاك

شكم پر نخواهد شد الا به خاك

باری این پرهیز از شكمبارگی و به اندازه خوردن و كمی دیر خوردن فایده دیگری هم دارد:

غذا گر لطیف است و گر سرسری

چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری

فقط یك بار آن هم بسیار گذرا و اشاره‌وار سعدی روزه را در جایگاه اصلی خود می‌نشاند:

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش

باشد كه درفتد شب قدر وصال دوست

در جای‌جای دیگر آثارش یا نگاه درجه سوم به روز دارد یا آن را به خدمت پندی درمی‌آورد یا جامعه‌شناسانه به آن می‌نگرد. غیر از این هرچه هست در فضیلت كم‌خوری و به اندازه خوردن است.

آنجا هم كه در وداع ماه رمضان می‌سراید جز ستایش و مدح آنچیزی نمی‌آورد و چیزی نمی‌گوید كه از سرّ روزه رازگشایی كند و یا در پی بیان حقیقت آن باشد:

برگ تحویل می‌كند رمضان

بار تودیع بر دل اخوان

یار نادیده سیر زود برفت

دیر نشست نازنین میهمان

الوداع ای زمان طاعت و خیر

مجلس ذكر و محفل قرآن

در تمام این قصیده فقط یك بیت آن از حقیقت روزه می‌گوید:

مهر فرمان ایزدی بر لب

نفس در بند و دیو در زندان

باقی هرچه هست، صحبت از وداع و هجران و حسرت است:

بلبلی زار همـــی نالیـــد

بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر كه باز آید

روز نوروز و لاله و ریحان

باری، ذكر جمیل سعدی هرچه كه می‌رود حال ما خوش‌تر می‌شود و بهار دل ما سبزتر و شكرِ گفتار ما افزون‌تر.

سعدی اندازه ندارد كه چه شیرین‌سخنی

باغ طبعت همه مرغان شكر گفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشكفت

بلبلان از تو فرو مانده چو بو تیمارند

اگرچه هرچه از او گفته‌ایم كم گفته‌ایم و هرچه بگوییم اندك است، اما به ناچار باید از این كان شكر و معدن زر بگذریم و به سراغ لسان‌الغیب حافظ شیرازی برویم تا ببینیم كه این ماه عزیز بر او چگونه تجلی یافته و چه تحفه ارمغانه‌ ما دارد.

حافظ البته روزه و روزه‌داران واقعی را تكریم می‌كند و از همت آنان مدد می‌طلبد:

دل برگرفته بودم از ایام گل ولی

كاری بكرد همت پاكان روزه‌دار

می خور به شعر بنده كه زیبی دگر دهد

جام مرصع تو بدین درّ شاهوار

اما چنان كه بر شما نیز پوشیده نیست حافظ یك مصلح دینی و منتقد اجتماعی است. همچنان كه قریب به اتفاق حافظ‌شناسان ما معتقدند كار حافظ نقد جامعه‌ی دینی زمان و زمانه‌ی خود بود و آسیب‌شناسی جامعه دینی دغدغه اصلی ذهن و زبان او بود. ریا، غرور، عُجب، خودپسندی، خودخواهی و تعصب به عقیده‌ی حافظ بدترین آفات جامعه‌ی دینی هستند به نحوی که تمام همّ خود را مصروف جدال با این آسیب‌ها می‌كند. به عقیده‌ او اگر اعمال شرعی منجر به غرور و خودپسندی شوند یعنی جواب عكس بدهند می‌پرستی از آنها بهتر است.

به می‌پرستی از آن نقش خود زدم بر آب/كه تا خراب كنم نقش خودپرستیدن /می خوردن و رندی كردن و خوش‌باشی بهتر از قرآن خواندن مزورانه و «طاعتی كه به روی و ریا كنند:

حافظا می خور و رندی كن و خوش باشی

ولی دام تزویر مكن چون دگران قرآن را

به همین دلیل گناهی كه از عجب و خودپسندی ما بكاهد از ثوابی كه موجب ریا و غرور شود بهتر است:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد

كه می حرام ولی به ز مال اوقاف است

و به همین خاطر گناه نافع به از ثواب مضر است:

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاك

از آن گناه كه نفعی رسد به غیر چه باك

حال كه چنین است به اعتقاد حافظ رمضان اگر موسم ریا و غرور باشد ماه‌های دیگر افضل‌اند و اگر قرار است این ماه عزیز فرصتی برای خودنمایی فرصت‌طلبان باشد نبودنش بهتر است:

ساقی بیار باده كه ماه صیام رفت

در ده قدح كه موسم «ناموس» و «نام» رفت

زاهد «غرور» داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

كلمه‌ «ناموس» در كنار تمام معانی دیگری كه دارد و اصلاً یونانی است؛ در معانی مختلفی مانند فرشته (جبرئیل را ناموس اكبر گویند)، آبرو، اعتبار، بانگ، تدبیر و... به كار می‌رود. در ناظم‌الاطباء «آوازه» و «اشتهار» و در غیاث‌اللغات «توقع حرمت از خلق داشتن» هم معنی شده است.

این كاربرد برای ناموس كه مترادف عُجب و غرور است، در آثار این بزرگان به كرّات دیده می‌شود. مولانا در مثنوی آورده است:

های ای فرعون «ناموسی» مكن

تو شغالی هیچ طاووسی مكن

و نزد خواجه، هم به این معنا به كار رفته است، هم در ابیات فوق و هم در این بیت:

كرشمه‌ای كن و بازار ساحری بشكن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشكن

اگر رمضان موسم «ناموس» و «نام» شده است و در دل‌های بندگان نتیجه‌ معكوس می‌دهد، رسیدن شوال و ایام شعبان جای شكر دارد. این نوع نگاه ما را به یاد تفسیر مصلح مرحوم دكتر علی شریعتی از ترك طواف كعبه توسط امام حسین (ع) می‌اندازد. ایشان در پاسخ به این سؤال كه چرا امام حسین (ع) طواف كعبه را ناتمام گذاشت و به سوی كوفه حركت كرد می‌گفت: «حسین یك درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است... تا به همه‌ حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم (ع) بیاموزد كه اگر امامت نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد چرخیدن بر گرد خانه خدا با خانه‌ی بت مساوی است.»

این‌چنین است كه حافظ اگرچه منكر موهبت این مهمانی عزیز نیست، اما به دلایل پیشین رفتنش را هم انعامی می‌داند:

زان می عشق كزو پخته شود هر خامی

گرچه ماه رمضان است بیاور جامی

روزه هرچند كه مهمان عزیز است ای دل

صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

حال كه جامعه‌ حافظی رمضان را واژگونه كرده‌اند نیامدن و رفتن رمضان به چشم واصلاً نیكوتر است:

ماه شعبان منه از دست قدح كین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

* * *

بیا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد

هلال عید به دور قدح اشارت كرد

* * *

همین كه ساغر زرین خور نهان گردید

هلال عید به دور قدح اشارت كرد

* * *

روزه یكسو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

* * *

روزه‌داری و عبادت و حج و... تنها زمانی به كار می‌آیند كه از خدمت «خود» درآیند و به خدمت «خدا» درآیند. آنچه از نفس برمی‌آید حتی اگر عبادت و ثواب و عمل نیكو باشد به خدمت نفس درمی‌آید و نتیجه‌ی عكس می‌دهد و آنچه كه از دل برمی‌‌آید حتی اگر گناه باشد مفید واقع می‌شود. این است كه گناه صاحبدل بر ثواب صاحب نفس اولی است.

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاك خون می خور كه صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد. شمس تبریزی در مقالات حکایتی را می آورد که تناسب تام با مبحث ما دارد:

«روزی آمد شیطان که یا عمر بیا تا تو را عجایب بنمایم.آوردش تا در مسجد.گفت:یا عمر در شکاف در بنگر.نظر کرد.گفت:یا عمر چه می بینی؟گفت:می بینم شخصی ایستاده است نماز می گذارد.گفت:بار دیگر نیکو بنگر.نظر کرد.گفت : چه دیدی؟گفت:همان شخص نماز می گزارد و دیگری در بیغوله مسجد خفته است،پای کشیده است.گفت:یا عمر،به آن خدای که تو را عزیز کرد به متابعت محمد و از منت خلاص کرد که اگر مرا خوف آن خفته نبودی و از وی نیندیشیدمی با این نماز کننده کاری کردمی که سگ گرسنه با انبان آرد نکند.»چنین است که صاحبدلی خفته ارج و قربی بیشتر از صاحب نفسی عابد دارد و این عشق است كه خانقاه و خرابات را یكی می‌كند و شرط قبولی حج و روزه می‌شود:

ثواب روزه و حج قبول آنكس برد

كه خاك میكده عشق را زیارت كرد

* * *

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هر جا كه هست پرتو روی حبیب هست

این چنین است كه حافظ طریقه‌ی رندی و ملامتی‌گری را بر زهد ریا ترجیح می‌دهد:

حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز كرد

اما به سراغ بزرگمرد عرفان و ایمان، ابوالوقت حضرت مولانا جلال‌الدین محمد رومی می‌رویم و از ضمیر منیر و وجود تابناك آن نادره‌ دوران و نابغه‌ زمان استمداد می‌طلبیم تا از سفره‌ كریمانه‌اش طعامی نورانی نصیب و قوت قلوب ما گرداند. او به گونه‌ای متفاوت به روزه و رمضان می‌نگرد. عمق نگاه او به مسئله بسیار پیشتازتر از سایرین است. نگاه عارفانه و عمیق او مثال‌زدنی است. یكی از معانی روزه نزد مولانا تصدیق و مهر تأیید زدن بر پرهیز از حرام است:

روزه گوید كرد تقوا از حلال

در حرامش دان كه نبود اتصال

وقتی آدمی از طعام‌های حلال و پیش پا افتاده حتی از آب هم پرهیز می‌كند، چه جای رغبت در مال حرام؟ حتی برای كسی كه واقعاً حرام‌خوار است، وقتی می‌توان به همین سادگی از حلال دست شست؛ چرا از حرام نتوان؟ از همین جا می‌توان مراتب رزق و خوردنی‌ها را از نگاه مولانا تشریح كرد. انسان یك قوت كاذب دارد و یك قوت اصلی. به عقیده‌ی مولانا آنچه از طعام‌های دنیوی نصیب ما می‌شود قوت اصلی نیست بلكه به سبب عادت و فراموشی طعام اصلی، طعام كاذب را برگزیده‌ایم.

چون گلو تنگ آورد بر ما جهان

خاك خوردی كاشكی حلق و دهان

این دهان خود خاك خواری آمده‌ست

لیك خاكی را كه آن رنگین شده‌ست

این كباب و این شراب و این شكر

خاك رنگین است و نقشین ای پسر

چون كه خوردی و شد آنها لحم و پوست

رنگ لحمش داد و این هم خاك كوست

او معتقد است كه این غذاهای رنگارنگ و خوان‌های پرالوان كه حرص خوردن را در ما پدید می‌آورند، همین خاك و گل و اشیای این جهانی‌اند كه لباس‌های فریبنده پوشیده‌اند و خود را به شكلی دیگر به ما عرضه می‌كنند. این طعام‌ها پیش از طعام شدن و پس از دفع شدن حقیقت خود را به ما نشان می‌دهند تا بدانیم كه نه تنها طعام اصلی ما نیستند، بلكه همچون گرسنه‌ای كه در بیابان از بیم هلاك مردار می‌خورد، ما نیز برای ادامه حیات معنوی در خوردن آنها «ناچاریم» وگرنه ما كجا و این طعام‌های حیوانی كجا؟ طعام‌هایی كه روزی گل و خاك و كود بوده‌اند و پس از خوردن هم حقیقت خود را به ما می‌نمایند تا بدانیم كه الحق شایسته‌ طعام‌های والاتریم:

ای بدیده لوت‌های چرب، خیز

فضله‌ آن را ببین در آبریز

مر خبث را گو كه آن خوبیت كو؟

بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟

گوید او آن دانه بد من دام آن

چون شدی تو صید شد دانه نهان

گویی آنچه خود را به شكل طعام به ما نمایانده در اصل طعام نبوده و حالا كه فریب آن را خورده‌ایم، حقیقت خود را بر ما فاش می‌كند تا بدانیم كه باید در پی طعام پاك‌تری باشیم. باری ما قوت اصلی را فراموش كرده‌ایم و به قوت مرض رو آورده‌ایم:

قوت اصلی را فرامش كرده است

روی در قوت مرض آورده است

درست مانند كرمی كه وقتی از چوب تغذیه می‌كند، گمان می‌برد كه از لذیذترین غذاها تناول می‌كند:

در میان چوب گوید كرم چوب

مر كه را باشد چنین حلوای خوب؟

كرم سرگین در میان آن حدث

در جهان نُقلی نداند جز خبث

این «گِل‌خواری» و اكتفا به طعام این جهانی، آن‌قدر وزن ما را سنگین كرده كه قدرت پرواز و حتی راه رفتن را هم از ما ستانده است.

پرّ فكرت شد گل‌آلود و گران

ز آنكه گل‌خواری تو را گل شد چونان

نان گِل است و گوشت كمتر خور از این

تا نمانی همچو گل اندر زمین

حكایت فریب خوردن ما توسط این غذاهای حیوانی حكایت آن فقیهی است كه مولانا در دفتر چهارم حكایت آن را آورده است. فقیهی برای بزرگ جلوه دادن عمامه خود و به این ترتیب برای مهم نشان دادن خود در چشم مردم پارچه‌های كهنه در عمامه خود پیچیده بود و بامداد با طمطراقی خاص به سوی مسجد روانه شد. در تاریكی كوچه‌ها سارقی به گمان اینكه عمامه‌‌ی فقیه از پارچه‌های نفیس تشكیل شده آن را از سر فقیه ربود. در این هنگام فقیه بانگ برمی‌آورد كه: «باز كن ببین كه چه می‌بری آنگه ببر.»

ظاهر دستار چون حله بهشت

چون منافق اندرون رسوا و زشت

پاره پاره دلق و پنبه و پوستین

در درون آن عمامه بُد دفین

دزد وقتی عمامه را می‌گشاید می‌بیند جز مشتی پارچه‌ كهنه و بی‌ارزش در دست ندارد.

بر زمین زد خرقه را كای بی‌عیار

زین دغل ما را برآوردی ز كار

نه تنها غذا كه در شرح حال تمام دنیا و اموال و احوال آن چنین است و خود به زبان عبرت به ما می‌گوید كه جز این متاع بی‌ارزش چیزی نیست.

همچنین دنیا اگرچه خوش شکفت

بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت

اندر این كون و فساد ای اوستاد

آن دغل كون و نصیحت آن فساد

كون می‌گوید بیا من خوش پی‌ام

و آن فسادش گفته رو من لاشی‌ام

ای ز خوبی بهاران لب گزان

بنگر آن سردی و زردی خزان

خوش ببین كونش زوال با گشاد

و آخر آن رسواییش بین و فساد

هر كه آخربین‌تر او مسعودتر

هر كه آخُر بین‌تر او مطرودتر

حال كه چنین است ثمره طعام این جهانی جز سیری و مضرات آن و جز گرسنگی و رنج آن چیست؟ گرسنگی آدم را بدخو و بداخلاق می‌كند و سیری موجب طغیان و تنبلی آدمی و مضرات بسیار دیگر می‌شود.

چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی

تند و بد پیوند و بد رگ می‌شوی

چون شدی تو سیر مرداری شدی

بی‌خبر بی‌پا چو دیواری شدی

پس دمی مردار و دیگر دم سگی

كی كنی در راه شیران خوش‌تگی؟

آلت اشكار خود جز سگ مدان

كمترك انداز سگ را استخوان

ز آن كه سگ چون سیر شد سركش شود

كی سوی صید و شكاری خوش دود؟

هرچند مولانا چنان كه خواهیم دید در فضیلت گرسنگی و جوع بسیار سخن خواهد گفت، اما گرسنگی مذمومی كه در ابیات فوق بدان اشاره شد، گرسنگی افراد روزه‌دار و سالكان حق نیست كه به اختیار خود از لذات نفسانی كناره گرفته و رنج آن را به جان خریده‌اند بلكه مقصود گرسنگی انسان‌های حریص و اهل دنیاست كه تا كمترین رنجی به آنان می‌رسد، از كوره درمی‌روند و كوزه بر سر بی‌گناهان می‌شكنند.

البته آن گرسنگی نیكو هم كه از آن به جوع تعبیر می‌شود، باز هم اندازه‌ای دارد و چون از حد بگذرد، آسیب‌های جدی به روح و جسم سالك وارد می‌كند. چنان كه یكی از عرفا می‌فرمود:« آنقدر به خود گرسنگی ندهید كه آسیب ببینید، چرا كه خداوند ولی ناقص‌العقل نداشته است.» اما شكم سیر هم فارغ از مضرات جسمی آن- كه بیشتر در حیطه‌ تخصص پزشكان است و ما را بدان كار نیست چرا كه سروكار ما با روح انسان‌هاست- مضرات روحی و اخلاقی فراوانی هم دارد كه بدان‌ها می‌پردازیم. بزرگترین مضرت سیری، زنده شدن خوی فرعونی و استغنای روحی ماست.

چون شكم پر گشت و بر نعمت زدند

و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند

نفس فرعونیست هان سیرش مكن

تا نیارد یاد از آن كفر كهن

وقتی كه نفس سیر شود طغیان می‌كند كه ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی (سوره علق/ آیه 6).

چون كه مستغنی شد او طاغی شود

خر چو بار انداخت اسكیزه زند

و آنكه لاف خداوندی و بی‌نیازی زده است، یقیناً از گرسنگی و محرومیت بویی نبرده است.

اشكم تی لاف اللهی نزد

كآتشش را نیست از هیزم مدد

اشكم خالی بود زندان دیو

كش غم نان مانع است از مكر و ریو

اشكم پر لوت دان بازار دیو

تاجران دیو را در وی غریو

شیطان آن‌قدر كه در سیری به ما نزدیك است، در گرسنگی به ما نزدیك نیست و آن‌قدر كه در سیری نفس ما مستعد طغیان است، در گرسنگی و محرومیت نیست. البته در تمام این ابیات، همواره مقصود مولانا از سیری، سیری شكم نیست بلكه اغلب مقصود او مطلق بی‌نیازی است. همان استغنا كه به تعبیر حافظ هزار خرمن طاعت را به نیم جو تقلیل می‌دهد.

به هوش باش كه هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نیم جو نخرند

مولانا گرسنگی را به هر جهت بهتر از سیری می‌داند چرا كه گرسنگی تنها یك رنج دارد و آن هم خود گرسنگی است اما از سیری هزار درد و مرض روحی و جسمی بر آدمی عارض می‌گردد.

گر نباشد جوع صد رنج دگر

از پی هیضه برآرد از تو سر

رنج جوع اولی بود خود زان علل

هم به لطف و هم به خفت هم عمل

رنج جوع از رنج‌ها پاكیزه‌تر

خاصه در جوعست صد نفع و هنر

چنین است كه گرسنگی خود یك رنج است با بركات و فواید بسیار و سیری یك آسایش است با هزار ابتلا و بیماری و گرسنگی نه تنها درد نیست بلكه سلطان داروهاست.

جوع خود سلطان داروهاست هین

جوع در جان نه چنین است خوارش مبین

جمله ناخوش از مجاعت خوش شده‌ست

جمله خوش‌ها بی‌مجاعت‌ها رد است

مرتبه و مقام گرسنگی و جوع به قدری والاست كه مولانا معتقد است توفیق آن را به هر كسی نمی‌دهند و متاعی نیست كه بر سر هر بازاری بفروشند چرا كه قوت خاصان حق در آن نهفته است.

جوع مر خاصان حق را داده‌اند

تا شوند از جوع شیر زورمند

جوع هر جلف گدا را كی دهند

چون علف كم نیست پیش او نهند

مولانا در بسط این معنا و در دفتر پنجم، حكایت مریدی را می‌آورد كه شیخ از حرص ضمیر او واقف می‌شود و او را نصیحت می‌كند. مرید كه با شیخ خود به شهری می‌رفت با خود می‌اندیشید كه اگر گرسنه بمانیم و چیزی برای خوردن نیابیم با گرسنگی چگونه بسازیم؟ شیخ كه از ضمیر او واقف بود و می‌دانست كه مرید به چه می‌اندیشید به او نوید می‌دهد كه گرسنه نخواهد ماند چرا كه شایسته‌ی طعام خاصان حق یعنی جوع نیست و خداوند گرسنگی را تنها نصیب عزیزان خویش می‌كند.

تو نه ای زان نازنینان عزیز

كه تو را دارند بی جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

كی زبون همچو تو گیج گداست؟

باش فارغ تو از آن‌ها نیستی

كه درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

حال كه به عقیده‌ مولانا طعام اصلی ما غذاهای این جهانی نیست و خوردن آنها برای ما از سر اجبار است، پس باید پرسید كه قوت اصلی ما چیست؟ و چگونه به دست می‌آید؟ ما كه اشرف مخلوقاتیم و خداوند ما را بر تمام آفریده‌هایش فضیلت و برتری داده است؛ آیا طعام ما همان طعامی است كه جانداران فروتر از ما و حیوانات می‌خورند؟ اگر ما از تمام این موجودات برتریم پس غذای برتری هم داریم و مسلماً به جز این قوت حیوانی، قوت دیگری نیز برای ما نهاده‌اند كه ما به سبب اكتفا و فریب این خوردنی‌ها از آن غافل مانده‌ایم. یكی از این طعام‌ها نور است. به اعتقاد مولانا قوت اصلی ما نور خداوند است كه اگر یك لقمه از آن به كام روح ما برسد، از هرچه طعام این جهانی است سیر می‌شویم.

قوت اصلی بشر نور خداست

قوت حیوانی مر او را ناسزاست

لیك از علت در این افتاد دل

كه خورد او روز و شب زین آب و گل

آدمی درست مانند كسانی كه مبتلا به بیماری گِل‌خواری هستند، غذای اصلی خود یعنی نور را فراموش كرده‌اند و به طعام این جهانی كه از جنس همین عالم است و «خاك» است اكتفا كرده اند. حال آن كه ما جز این معده انسانی معده ای هم چون فرشتگان داریم که غذای آن نور است.خاصان حق نیز همچون فرشتگان قوت و قوت خود را از نور حق می‌گیرند.

قوت جبریل از مطبخ نبود

بود از دیدار خلاق وجود

همچنین این قوت ابدال حق

هم زحق دان نه از طعام و از طبق

جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند

تا ز روح و از ملك بگذشته‌اند

غذایی كه خوردن آن بدون واسطه‌ گلو و دهان و... است.

آن غذای خاصگان دولت است

خوردن آن بی‌گلو و آلت است

* * *

در شهیدان برزقون فرمود حق

آن غذا را نه دهان بُد نه طبق

باری آدمی به مثل «چشم» است. همان‌طور كه خوراك چشم نور است و تا نور از سطح جسمی به چشم ما منعكس نشود، قادر به دیدن چیزی نیستیم. آدمی نیز غذایی دارد كه از جنس نور است و خوردن آن بی‌واسطه‌ حلق و دهان است.

اغتذ بالنور كن مثل البصر

وافق الاملاك یا خیرالبشر

چون ملك تسبیح حق را كن غذا

تا رهی همچون ملایك از اذا

حال كه این‌چنین است و غذای اصلی ما چیزی جز غذاهای این جهانی است، برای وصول به آن طعام معنوی كه همان نور حق است، چه باید كرد؟

چگونه می‌توان مزاج خود را از طعام حیوانی برگرفت و به لقمه‌های نورانی عادت داد؟

چه باید كرد كه شایسته و قابل و پذیرای آن طعام شویم؟ مولانا به ما پاسخ می‌دهد كه باید انبان شكم را از نان خالی كرد تا از گوهرهای اجلالی پر شود:

گر تو این انبان ز نان خالی كنی

پر ز گوهرهای اجلالی كنی

طفل جان از شیر شیطان باز كن

بعد از آنش با ملك انباز كن

تا تو تاریك و ملول و تیره‌ای

دان كه با دیو لعین همشیره‌ای

مولانا ضمن یادآوری این نكته كه وقتی خداوند می‌فرماید:«كلوا من رزقه»؛ مقصود تنها رزق و روزی جسم نیست، بلكه حكمت نیز نوعی روزی است، می‌آورد كه برای باز شدن دهان باطنی باید دهان ظاهر را بست و همچنان كه نوزادی را از شیر می‌گیرند تا به غذاهای بهتر عادت كند. ما نیز باید جانمان را از شیر شیطان محروم كنیم تا به نور حق خو كند.

فهم نان كردی نه حكمت ای رهی

ز آنچه حق گفتت كلوا من رزقه

رزق حق حكمت بود در مرتبت

كان گلوگیرت نباشد عاقبت

این دهان بستی دهانی باز شد

كاو خورنده لقمه‌های راز شد

گر ز شیر دیو تن را وابُری

در فطام او بسی نعمت خوری

كسی كه از طعام و شراب می‌گذرد و به آن بی‌اعتنا می‌شود، شایسته‌ سفره‌ای آسمانی می‌شود.

لب فرو بند از طعام و از شراب

سوی خوان آسمانی كن شتاب

در دفتر پنجم فصلی جداگانه به این موضوع اختصاص داده شده است: «در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله...» كه ما گزیده‌ ابیات آن را می‌آوریم:

گر خوری كم گرسنه مانی چو زاغ

ور خوری پر گیرد آروغت دماغ

كم‌خوری خوی بد و خشكی و دق

پرخوری شد تخمه را تن مستحق

باش در روزه شكیبا و مصر

دم به دم قوت خدا را منتظر

ای پدر الانتظار الانتظار

از برای خوان بالا مردوار

ضیف باهمت چو آشی كم خورد

صاحب خوان آش بهتر آورد

چنین است كه مولانا فرج و شكم را قفل دروازه‌ عالم معنا می‌داند كه اگر از شكم فارغ شویم، گرد شهوت می‌تنیم و معلوم نیست كی روح ما فرصت پر گشودن در گلزار معنا پیدا می‌كند.

زان زبون این دو سه گلدسته‌ایم

كه در گلزار بر خود بسته‌ایم

آنچنان مفتاح‌ها هر دم به نان

می‌فتد ای جان دریغا از جنان

ور دمی هم فارغ آرندت زنان

گرد چادر گردی و عشق زنان

باز استسقات چون شد موج زن

ملك شهری بایدت پر نان و زن

مار بودی اژدها گشتی مگر

یك سرت بود این زمان و هفتاد سر

مثال ما، مثال آن خیاطی است كه در دكان خود به پاره‌دوزی و وصله كردن كهنه‌ها مشغول است، اما نمی‌داند كه زیر دكانش گنجی دفینه هست كه با آن می‌تواند به ثروت عظیم دست یابد. مقصود از پاره‌دوزی، خوردن آب و نان است كه در گنج خداوند را بر ما بسته است.

پاره‌دوزی می‌كنی در این دكان

زیر این دكان تو مدفون دو كان

پاره‌دوزی چیست خورد آب و نان

می‌زنی این پاره بر دلق گران

هر زمان می‌درد این دلق تنت

پاره بر وی می‌زنی زین خوردنت

ای ز نسل پادشاه كامیار

با خود آ زین پاره‌دوزی ننگ دار

آدمی هرچه می‌كند، خوردن، پوشیدن، خوابیدن و... همگی باید در خدمت عقل و روح و جان او باشد، نه در خدمت تن او؛ چرا كه تن خود بهانه‌ای برای ظهور عقل و روح است، نه عقل و روح بهانه‌ وجود تن. ما به سبب كوری دیده‌ باطن، روح را نادیده می‌گیریم و گمان می‌كنیم كه هرچه هست، همین تن خاكی است. تن در این عالم به خود می‌نازد و گمان می‌كند كه این خوبی و جمال از اوست؛ غافل از اینكه همه از پرتو روح است.

تن همی نازد به خوبی و جمال

روح پنهان كرده فرّ و پرّ و بال

گویدش كای مزبله تو كیستی؟

چند روز از پرتو من زیستی

غنج و نازت می‌نگنجد در جهان

باش تا که من شوم از تو جِهان

گرم دارانت تو را گوری كنند

طعمه ماران و مورانت كنند

وقتی جسم به خود می‌نازد، روح به زبان حال با او می‌گوید صبر كن تا مرگ فرا رسد؛ آنگاه خواهی دید كه هرچه داشتی از من بود و تو جز مشتی مواد بدبو نیستی و طعمه كرم‌ها خواهی شد.حال كه به مرتبه‌ جسم پی بردیم به مرتبه‌ غذاهای جسمانی هم پی برده‌ایم و می‌دانیم كه غذای اصلی ما نور عقل، حكمت و نور خداوند است.

مایده عقل است نی نان و شوا

نور عقل است ای پسر جان را غذا

نیست غیر نور آدم را خورش

از جز آن جان نیابد پرورش

زین خورش‌ها اندك اندك باز بُر

كین غذای خر بود نه آن حرّ

تا غذای اصل را قابل شوی

لقمه‌های نور را آكل شوی

عكس آن نور است كین نان نان شده‌ست

فیض آن جان است كین جان جان شده‌ست

آدمی در این عالم هرچه می‌خورد، حیوانات هم می‌خورند. غذای جسم آدمی با غذای سایر حیوانات مشترك است. كسی كه به همین طعام اكتفا می‌ورزد، سرانجام «قربانی» می‌شود؛ اما آن كه چشم به سفره آسمانی دوخته است، عاقبت «قرآنی» می‌شود.

معده را خو كن بدان ریحان و گل

تا بیابی حكمت و قوت رسل

خوی معده زین كه و جو باز كن

خوردن ریحان و گل آغاز كن

معده تن سوی كهدان می‌كشد

معده دل سوی ریحان می‌كشد

هر كه كاه و جو خورد قربان شود

هر كه نور حق خورد قرآن شود

اینكه مولانا طعام مادی را «كاه و جو» خطاب می‌كند، به خاطر این است كه آدمی در این خوراك‌ها با حیوانات مشترك است و از این‌رو باید بداند كه اگر آدمی اشرف مخلوقات است، پس طعام والاتری هم دارد كه از او پوشیده است.

حرص خوردن و اكتفا به طعام مادی تنها ما را همچون بره‌ای برای روز مرگ و دوزخ فربه می‌كند و تنها شادی قصاب اجل را در پی دارد.

می‌چرد آن بره و قصاب شاد

كاو برای ما چرد برگ مراد

كار دوزخ می‌كنی در خوردنی

بهر او خود را تو فربه می‌كنی

كار خود كن روزی حكمت بچر

تا شود فربه دل و با كرّ و فرّ

خوردن تن مانع این خوردن است

جان چو بازرگان و تن چون رهزن است

شمع تاجر آنگه‌ است افروخته

كه بود رهزن چو هیزم سوخته

كه تو آن هوشی و باقی و هوش پوش

خویشتن را گم مكن یاوه مكوش

این غذای اصلی كه همان نور خداوند باشد، نه تنها غذای روح است بلكه غذای جسم آدمیان نیز می‌شود و قوت اولیاء و بزرگان و عزیزان خداوند، نه از طعام و طبق كه از نور حق است.

گرچه آن مطعوم جان است و نظر

جسم را هم زان نصیب است ای پسر

* * *

قوت جبریل از مطبخ نبود

بود از دیدار خلاق وجود

همچنین این قوت ابدال حق

هم ز حق دان نه از طعام و از طبق

باری، هنگامی كه این طعام نور غذای آدمی می‌شود، خودبخود از طعام جسمانی دلسرد می‌شود و تمنای لقمه‌های نورانی در او شعله می‌كشد.

گر خوری یك لقمه از مأكول نور

خاك ریزی بر سر نان و تنور

در بسط این معنا مولانا حكایت یكی از كفار را می‌آورد كه شبی مهمان رسول خدا (ص) می‌شود و در ضمن این حكایت، حدیثی از پیامبر را نقل می‌كند: «الكافر یأكل فی سبعه امعاء و المؤمن یأكل فی مِعاً واحد»؛یعنی: كافر با هفت شكم غذا می‌خورد و مؤمن با یك شكم.

كافران مهمان پیغمبر شدند

وقت شام ایشان به مسجد آمدند

شب‌هنگام عده‌ای از كفار در مسجد نزد پیامبر می‌روند و از او می‌خواهند كه آنها را مهمان خود كند. پیامبر نیز مهمانان را بین اصحاب خود تقسیم می‌كند و خود نیز یكی از آنها را برمی‌گزیند. مهمانی كه قسمت پیامبر می‌شود، مردی بسیار چاق و شكمباره است و هنگام شام نان و آش و شیر هفت بزی كه پیامبر در خانه داشت را یك‌تنه خورد و باقی اهل خانه را گرسنه گذاشت.

هنگام خواب او را به اتاقی بردند و كنیز پیامبر نیز از شدت خشم در اتاق را از پشت بر او بست. نیمه‌های شب كافر نیاز به قضای حاجت پیدا می‌كند، اما می‌بیند كه در را بر او بسته‌اند و هر كاری می‌كند نمی‌تواند در را باز كند. هر لحظه فشار بیشتری به او وارد می‌شود و او به ناچار به خواب می‌رود. در عالم خواب خود را در خرابه‌ای می‌بیند و به خیال اینكه در ویرانه است، خود را خراب می‌كند.

در این هنگام از خواب برمی‌خیزد و می‌بیند كه لباس‌هایش غرق در كثافت شده‌اند و در این فكر فرو می‌رود كه چگونه این رسوایی را بپوشاند و یا بگریزد.

پیامبر كه از حال او واقف بود، هنگام صبح پنهانی در را برایش باز می‌كند و خود پنهان می‌شود تا مهمان شرمسار نگردد. كافر از این فرصت استفاده می‌كند و می‌گریزد. كمی بعد به پیامبر خبر می‌دهند كه چنین اتفاقی افتاده و مهمان اتاق را به نجاست كشیده است. پیامبر لبخند می‌زند و دستور می‌دهد البسه و پارچه‌های كثیف او را بیاورند تا خود آنها را بشوید.

اهل خانه به احترام پیامبر او را از این كار نهی می‌كنند و شستن آنها را تقبل می‌كنند، اما پیامبر به اشارت الهی، خود به شستن آنها مبادرت می‌ورزد. در این هنگام كافر به یاد می‌آورد كه دیشب هیكل (بت كوچكی كه كافران همراه داشتند) خود را در خانه‌ نبی جا گذاشته است و از حرص آن قصد بازگشت می‌كند. هنگامی كه بازمی‌گردد پیامبر را می‌بیند كه دست در آن لباس‌ها برده و خود مشغول شستن آنهاست. با دیدن این منظره در وجود كافر انقلاب روحی رخ می‌دهد و متحول می‌شود.

هیكلش از یاد رفت و شد پدید

اندر او شوری، گریبان را درید

می‌زد او دو دست را بر رو و سر

كله را می‌كوفت بر دیوار و در

نعره‌ها زد خلق گرد آمد بر او

گبرگویان: ایها النّاس احذروا

در این حالت بی‌خویشی پیامبر را سجده می‌كرد و اظهار ندامت می‌نمود:

سجده می‌كرد او كه ای كل زمین

شرمساراست از تو این جزو مهین

هر زمان می‌كرد رو بر آسمان

كه ندارم روی این قبله جهان

چون ز حد بیرون بلرزید و تپید

مصطفی‌اش در كنار خود كشید

پیامبر با دیدن این منظره او را در كنار خود می‌كشد و نوازش می‌كند و بعد اسلام را به او عرضه می‌كند و آن كافر مسلمان می‌شود. پیامبر از او می‌خواهد كه آن شب نیز در خانه‌اش بماند و قبول می‌كند.

هنگام شام كافری كه دیشب تمام غذای اهل خانه را خورده بود، به خوردن چند لقمه‌ مختصر اكتفا می‌كند.

وقتی اهل خانه از پیامبر سبب را جویا می‌شوند، پیامبر در پاسخ می‌فرماید: «كافر با هفت شكم غذا می‌خورد ولی مؤمن با یك شكم». این‌چنین است كه وقتی نور به دل و جان ما راه می‌یابد، ما را از این عالم سیر می‌كند و به خود سوق می‌دهد. در ضمن این حكایت مولانا به نكته‌ دیگری هم اشاره می‌كند. ابتدا می‌گوید كه آبادی تن، ویرانی روح است.

تن چو با برگ است روز و شب از آن

شاخ جان در برگ ریز است و خزان

برگ تن بی‌برگی جان است زود

این بباید كاستن آن را فزود

و هنگامی كه آدمی می‌خواهد از تن خود بكاهد و به روح خود افاضه كند، شیطان او را می‌فریــبد كه این تن مركب توست و تا تن تو خوش نباشد، روحت نیز بال و پر نخواهد گشود. حال آن كه چاره آن است كه پیش از این گفته شد:

هم بدین نیت كه این تن مركبست

آنچه خو كرده‌ست آنش اصوب است

هین مگردان خو كه پیش آید خلل

در دماغ و دل برآید صد علل

این چنین تهدیدها آن دیو دون

آرد و بر خلق خواند صد فسون

با این حساب، راه ما برگرفتن نظر و همّ خود از جهان ماده و طعام‌ها و خواسته‌های حیوانی است.

بدین‌سان با بریدن از شیر شیطان، لایق نور حضرت حق خواهیم شد و در سایه‌ همت اولیاء خداوند به خوان نورانی حضرت حق واصل خواهیم شد.

پس حیات ماست موقوف فطام

اندك اندك جهد كن تم‌الكلام

 

دانلود PDF روزنامه بخش اول

دانلود PDF روزنامه بخش دوم

 دانلود PDF روزنامه بخش سوم

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه سازی

طراحی سایت و میزبانی وب : نوین وب گستر